گوش و قلب ونسانمرد کتاب زندگینامه ونگوگ را میخواند. کتابی کم حجم که نقاشی شب پر ستارهی ونگوگ سرتاسر جلدش را پوشانده است. احتمالا به آنجا رسیده که تصمیم میگیرد، برای دختری که عاشقش بود و نمیدانست چطور عشقش را به دختر ثابت کند، گوش چپش را ببرد و خونین و مالین توی دستمال بپیچد و برای دختر پست کند. از زمانی که گوش چپ ونسان داشته توی راه میرفته تا برسد به دست معشوق، ونسان داشته با خودش فکر میکرده، «قلبش از سنگ هم که باشد، وقتی ببیند جانم را حاضرم برایش بدهم دلش آب میشود. ببیند گوش چپم که به قلب نزدیکتر است و نشانهی عشق است را بریدهام، گریان و نالان میآید تا ببیند حالم خوب است یا نه. یک شربت خنک هم برایم درست میکند تا سرحال بیایم و حتما در حالیکه چشمهایش از عشق برق میزند، میگوید، ونسان من، ونسان عزیز عزیزم، واقعا نیاز به این کارها نبود، من عاشق تو هستم، معلوم است که هستم. نباید دست به همچین کار خطرناکی میزدی عشق همیشگی من.»ونسان توی همین فکرها بود و همزمان مرد که با جدیت داستان او را دنبال میکند، دارد به این فکر میکند که خوب است من هم همین کار را بکنم، چه ابراز عشق خاصی شاید اینطور بشود دلش را نرم کرد و آتش عشقش دوباره شعلهور شود. در خانهی ونسان به صدا در میآید. ونسان صدای زنگ را که میشنود، دستهایش را مشت میکند و میگوید «یس! فکر نمیکردم اینقدر زود جواب بدهد» خوشحال و خندان میرود که در را باز کند، تا عشق محبوبش را در آغوش بکشد و قول بدهد که دیگر رهایش نخواهد کرد. اما دو مرد با روپوش سفید پشت در منتظرش بودند، تا گوش باندپیچی شدهی ونسان را میبینند، مچ دستهایش را سفت میچسبند و میاندازندش پشت آمبولانس و در بیمارستان روانی بستریاش میکنند. قسمت تراژیک ما فیل...
ادامه مطلبما را در سایت فیل دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : minoomahdavi بازدید : 17 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 18:19